زندگي در ميان آلمانيها با احساسات مختلفي همراه بود. هم اينكه شانس اين را داشتم تا با زبان و فرهنگ آلماني بخوبي آشنائي پيدا كنم و هم اينكه بسياري از عادتها و رفتارهاي آلماني با خلق و خوي ايراني من سازگار نبود. خانم اشتیر زني بود بسيار مرتب و تميز و در تمام مدتي كه در خانه اش زندگي ميكردم نكته هاي بسياري را ياد گرفتم. حتي تا كردن لباس تازه شسته شده نيز در اين خانه قانون داشت. بعد از شستن دست بايد دستشوئي را با اسفنج مخصوصي پاك ميكردم. اجازه استفاده از دوش و توالت طبقه پائين را نداشتم. سر ساعت مشخصي بايد به خانه برميگشتم . در كارهاي خانه نيزبي وقفه كمك ميكردم. خانم اشتیر من را با خود به منزل دوستان و آشنايانش ميبرد و بعنوان دختر ايرانيش معرفي ميكرد.
بعد از مدتي در كلاس زبان نام نويسي و شروع به خواندن زبان آلماني كردم. كلاس زبان ما قصر قديمي بود كه بسيار زيبا و ديدني بود. افرادي كه در اين انستيتو به يادگيري زبان آلماني مشغول بودند، از همه جاي دنيا به آنجا آمده بودند. محل بسيار خوبي بود براي شناختن انسانها ی متفاوت. روزهای خوبی را ميگذراندم.تا در يكي از روزهاي آفتابي كه روي بالكن خانه مشغول خواندن كتاب و لذت بردن از نور خورشيد بودم، مادرم تلفنی به من خبر داد، كه دو تن از دايي هايم كه چند سالي در زندان سياسی بندر انزلي بسر ميبردند ، تير باران شدند.يكي از دايي هايم حدودابیست و هشت و ديگري سی سال داشت. دو انسان بي نظير و مهربان. دو جوان بي تقصير و پر آرزو. دايي كوچكترم بسيار مومن بود. شخصي بود ورزشكارو سالم كه هفته ايي يكبار روزه ميگرفت و با خداي خود خلوت ميكرد. شخصي آرام و بي آزار. زماني كه دستگير شد مشغول پخش اعلاميه براي سازماني بود. دايي بزرگترم انساني بود فراموش نشدني كه من بسيار دوستش ميداشتم ، با صبر و تحمل زياد در خيابانهاي دهكده رانندگي را به من آموخت. در زمان دستگيری با برادرم و يكی از دوستان در خيابانی مشغول گپ زدن بود. هر دو بخاطر عقيده و مرامشان زنداني شده بودند. هدفشان فقط آزادي بود و بس. به زندان افتادند ، شكنجه شدند،يكي را به ۱۰سال زندان و ديگري را به ۱۵ سال حبس محكوم كردند. دايي بزرگترم حتي بخاطر اينكه محيط زندان برايش غير قابل تحمل بود، حاضر به توبه شده بود. به او گفته بودند كه آزاد خواهد شد. هزاران آرزو در سر مي پرورانيد. دايي كوچكترم را در آنروزهاي آخر در زندان ملاقات كردم، تمام دندانهايش را كشيده بودند. چهره خسته و در هم شكسته هر دويشان را هيچوقت از خاطر نميبرم. احتمال داده بودند كه ايران را ترك ميكنم. دايی بزرگترم فقط گفت رفتی ،برنگرد! آنها جزو زندانیانی بودند که در سال 68 در کشتار گروهی جمهوری اسلامی تیر باران شدند.
بخاطر دارم كه بعد از دستگيری دو دايی ام من و برادرم هميشه تحت كنترل بوديم . تا زمانی كه در بندر انزلی زندگی ميكرديم ، هر روز برادران راه خدا جلوی خانه كشيك ميدادند. آنروزها برای يك هواخوری كوچك نيز هوای تازه نداشتيم.
در اتاق كوچكم ، در گوشه ايي از دنيا ايستاده بودم ، اصلا تصورش را نميكردم كه حال اين دو انسان نازنين، بهمراه هزاران انسان ديگر در يك شب تيرباران شدند. خانواده ما نيز قرباني بازي مسخره يك مشت پيرمرد خشكه متعصب شده بود. باز زندگي سوالي بود بدون جواب!!! دايي هايم را تير باران كردند، و در جنگل دور افتاده ايي همراه با هزاران جنازه ديگر بروي هم انداخته و با خاك پوشانيدند. نه سنگ قبري ، نه نشانه ايي ، نه گلي ، نه مراسمي. فقط شماره ايي مشخص ميكرد كه اين دو عزيز، در اين محل به خاك سپرده شدند.غم از دست دادن اين دو انسان بيگناه هفته ها همدم من بود. از خود ميپرسيدم چگونه اين خداوند عادل و بخشنده ست ؟ چرا بايد دو جوان بيگناه كه هنوز حتي نيمي از زندگيشان را نگذرانيده اند محكوم به مرگي تحميلي باشند؟ به چه چيزي در آن لحظه مي انديشيدند؟
آيا شوق بوئيدن گلي ، ديدن درختي، شنيدن امواج درياي خزر، حس كردن شنهاي داغ زير پا ، عشق پنهاني به دختر همسايه، خوردن يك سيب ، بوسيدن يك انسان ديگر ،در آغوش كشيدن يك دوست، لذت بردن از نور آفتاب ، صدا زدن مادر ، شنيدن غر غرهاي پدر، خنديدن و تخمه شكستنها با فاميل و دوستان ، گفتن دوستت دارم ، همه و همه را، در آن لحظه كه ميدانستند ديگر چيزي به پايان نمانده ، با خود به گور بردند؟
باز هم زندگي سر ناسازگاري داشت...باز هم زندگي داستاني بود تلخ...باز هم